با نام و یاری خــــداوند مهــــربان
معلّمهای مدرسه را از بین خانمهایی انتخاب کردیم که به جلسهی منزل ما میآمدند و در مدرسههای دیگر تدریس داشتند.
سال اوّل راهنمایی بود و کافی بود هر کدام چند ساعت به مدرسه وقت دهند. امّا شهید موسوی و مرحوم روزبه موضوعی دیگر را مدّ نظر داشتند.
یک روز شهید موسوی برای نهار به منزل ما آمد و بعد از صحبت با مرحوم حدّادیان، از من خواست که خدمتش بروم.
صحبتش این بود که باید یک نفر فارقالبال در مدرسه باشد و به نوعی محور کار تربیتی شود. از من خواست به عنوان ناظم در مدرسه باشم.
گفتم: "تقریبا به آقای حدّادیان قول ضمنی دادهام که بیرون از منزل کار نکنم. هفتهای دوروز هم به حسنیّهی ارشاد میروم-مرحوم شاهچراغی از همسرم برایم وقت گرفته بود- بنابراین نمیتوانم کار مدرسه را قبول کنم." آقای موسوی گفت که با آقای حدّادیان صحبت کرده است و او به کار من در مدرسه رضابت دارد.
واقعیّت این بود که خیلی خوشحال شدم؛ چون سابقهی تدریس به بچّههای کوچکتر در خانهی پدرم و آموزش زبان عربی در حسینیهی ارشاد را داشتم و علاوه بر رشتهی طبیعی، زبان انگلیسی و فرانسه را بلد بودم...
نکته ها و خاطرات سرکار خانم حدادیان