طبق روال هر ساله، در پایان سال تحصیلی دانش آموزانی که مجموع امتیازهای طول سال آن ها به حد نصاب برسد ، می توانند از اردوی ویژه و اختصاصی شبانه روزی در تابستان بهره برند.
اردوی شب مانی امسال در تاریخ 8 شهریور برگزار شد.
در ادامه ، سفرنامه ی اردو از زبان دختر عزیزمان زهرا بوذری می خوانیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
یک نوستالوژی که قدمت آن ، آنچنان هم زیاد نبود . خاطره هایی تکرار نشدنی که همان جا اتفاق فتاده بود . همان اتوبوسی که به مینی بوس شباهت بیشتری داشت و روستاگردی هایمان با آن آغاز شده بود . و حالا دوباره روی همان صندلی ها نشسته بودیم . گرمای هوا چندان هم اذیت کننده نبود ؛ اما از اینکه کولر مینی بوس تا اواسط سفر خاموش بود هم نباید گذشت . بعضی ها کوله به دست و بعضی هم برای یک شب مانی در فشم ساک هایی با امنیت سازمان ملل متحد که رمز های عجیب داشتند ، با خود به همراه آورده بودند . در مسیر حرکت از جادهی پر پیچ و خمی عبور کردیم که سرتاسر آن کوه های سر به فلک کشیدهی زیبایی دیده میشد و جان می داد برای عکس گرفتن ؛ کاری که این بار استثنائاً غیر ممکن بود . در این بین افرادی هم بودند که هر پنج دقیقه از زمان تقریبی رسیدنمان می پرسیدند ؛ دریغ از اینکه همیشه نیمی از اردو در اتوبوس رقم می خورد . پس از طی کردن مسافتی طولانی در دو متری اردوگاه پیاده شدیم . پلاستیک گوجه و سیب زمینی را درون وانتی که از آن جا عبور می کرد گذاشتیم و با کیف هایمان و با شوق و ذوق فراوان تا اردوگاه پیاده روی کردیم . حیاط با صفایی داشت . درختان سبز و گل های زرد و بنفشی که روی چمن ها خود نمایی می کردند .
وقتی وارد شدیم ، هر کس حدسی دربارۀ فضای ساختمان می زد . یکی می گفت اینجا قبلاً مدرسه بوده و دیگری می گفت یک حسینیۀ بوده است ؛ البته برخی ظن و گمان ها هم قابل پخش نیست 😊.
بعد از اینکه کمی جاگیر شدیم ، برای صرف ناهار به سالن اصلی رفتیم و پس از کلی شوخی و خنده و البته کمی هم کثیف کاری بساط ناهار را جمع کردیم . برخی به حیاط رفتند و مشغول بازی و صحبت شدند و بعضی هم به دنبال کشف جای جای اردوگاه بودند .
هنگام تقسیم مسئولیت ها ، هر کس می خواست به نحوی از زیر کار در برود و آن چه اکنون می خوانید ثمره ی تلاش بی نتیجه ی من است .
یکی از بچه ها که پنجه ای طلایی داشت ، موهای دوستان را می بافت و کار او در سراسر پایه ها گسترش پیدا کرده بود و حتی خانم کرامتی هم مشتری او شده بودند . گل آرایی و بافت مو حسابی رونق گرفته بود.
و در این بین گزیده شدن دست کیمیا انصاری توسط زنبوری که معلوم نبود روی چه حسابی او را انتخاب کرده بود و صبوری فوق العاده ی او برای همه ی ما درسی بود .
ناگفته نماند که کار مفید هم کم نکردیم . که بحث های فلسفی با خانم مکتوبیان یکی از آن ها بود .
و وای از هندوانه های آب دار وخنکی که در آن هوای گرم تابستان ، خوردنی تر از هر خوردنی بود .
وقتی به شب نزدیک تر شدیم ، تکه چوب پیدا کردیم و با آن چه در فیلم ها و سریال ها دیده بودیم ، آتش روشن کردیم . البته نه اینکه دو تا سنگ چخماق را به هم بزنیم و جرقه بزند ؛ کمی از وسایل مدرن تر استفاده کردیم و به کبریت روی آوردیم . از آن مارشمالوی کبابی در آن هوای دلچسب نمی توان گذشت . طعم خاصی داشت . نوبت به شام رسید . دست پخت دوستانی که تا آن لحظه تصورش هم سخت بود که دست به سیاه و سفید بزنند . اگر از حق نگذریم ته دیگ سیب زمینی و سالاد عالی شده بود و مزۀ ماکارونی ها هم خوب بود . فقط کمی رشته ها زیادی دراز بودند و برای خوردنشان باید تخمین می زدی که چطور رشته ها را به چنگال بزنی که کاملاً درون دهنت جای بگیرند و همین شد که تصمیم گرفتم بیشتر از خوردن غذا ، به نوشابه های رنگارنگ فکر کنم . این حجم از نوشابه ای که مدرسه خریداری کرده بود ، برای ما باور نکردنی و بی سابقه بود . ما هم غر هایمان را زدیم ؛ اما همگی سرآشپزان واقعاً زحمت کشیده بودند .
زمزمۀ زیارت عاشورا برای همه مان شور و حال ویژه ای داشت و پس از آن نوحه سرایی زیبا و پرمعنای پریا جان عمرانی که برای دقایقی فضایی گرم و صمیمی را برای ما فراهم داشت .
نم نم آسمان تاریک شد و شب فرا رسید . در آن هوای سرد قدم زدن حس خیلی خوبی داشت . روی چمن ها دراز کشیدیم و ستاره ها را به نظاره نشستیم . و بعضی از کاراگاهان و داستان نویسان چیره دست در آن سیاهی سعی در پردازش داستان هایی شبیه به رمان های ادگار آلن پو داشتند که در ژاند ترسناک – ماجراجویی بیان می شد . صدای دلنشین جیرجیرک ها به رازآلود شدن جو کمک بسیاری می کرد .
همگی در حیاط نشستیم و یک چای دبش خوردیم که در آن هوای سرد و آن دورهمی ، بیشتر از هر وقتی می چسبید . چایی لب سوز و لب دوز.
اگر از داستانی که سر تعویض لباس ها برای خواب داشتیم ، گذر کنیم به بحث جذاب چیدمان رخت خواب ها می رسیم . طوری که همه دید 360 درجه داشته باشند .
موقع خواب یکی از بچه ها یک سوسک پلاستیکی روی تشک من انداخت و جیغ و داد من و قهقه های دیگران به هوا برخاست . و جنگ بالش آغاز شد و پس از آن هم جشن پتو داشتیم که یکی از بهترین صحنه های سفر بود . بعد از خاموشی همچنان همگی حرف می زدند و صدای هییییس های خانم غریب شاه از هر طرفی به گوش می رسید . چند نفر هم که قبل از خواب می گفتند امکان ندارد چشم روی هم بگذارند ، سر ثانیه ای بیهوش شدند و تا فردا صبح هر کاری می کردیم ، بیدار نمی شدند . صدای خر و پف ها و خنده ها تا صبح چاشنی حال خوش ما بود .
تا این که آوای بسیار مهربانی همه ی ما را از خواب ناز بیدار کرد . جواب هایمان به صدای دل نواز خانم کرامتی با آن خستگی ، شنیدنی بود . بعد از اقامۀ نماز تا صبحانه دیگر نخوابیدیم . گروهی از بچه ها با همت بلندی که داشتند درخنکای سپیده دم به کوه نوردی پرداختند .
ریحانه حسینی مهر که دمش گرم و سرش خوش باد برای همه چایی ریخت . نان ، پنیر ، کره و دو نوع مربا شاید صبحانۀ یک هتل پنج ستاره نبود ؛ اما در آن لحظه از هر چیز دیگری بهتر بود
کمی در حیاط دویدیم و در هوای صاف و دل انگیزی که هرگز در تهران پیدا نمی شد ، نفس عمیق کشیدیم .
کم کم وسایلمان را جمع کردیم و سوار همان مینی بوس قبلی شدیم . در راه بازگشت استدلال هایمان برای خرید بستنی و خوراکی دیدنی بود یعنی اگر همین قدر انرژی را برای مذاکرات برجام گذاشته بودیم ، تا الان اتفاقات مهم و ارزشمندی در کشور می افتاد ؛ اما سرانجام هم نشد که بشود .
چند نفری از ما راجع به فامیل های مادری و پدری مان توضیحاتی بسار حیاتی را ارائه دادیم و خلاصه که شجره نامه هایمان را به صورت یک طومار به همدیگر تحویل دادیم .
برخی هم از خستگی رنگ به رو نداشتند و خواب هفت پادشاه را می دیدند . هر خوراکی که باز می شد ، روی هوا تمام می شد و آخر هم پاستیلی که عقب اتوبوس خیرات شده بود ، به من نرسید .
خاطره هایی که در آن بیست و چهار ساعت رقم خورد ، پر از حس و حال خوب و شادی بود . زندگی دسته جمعی که با مسئولیت پذیری دوستان بهتر از جان به یک اردوی تکرار نشدنی ، وصف ناپذیر و هیجان انگیز تبدیل شد .
از همۀ زحمات معلمان عزیز و کادر مدرسه سپاس گزاریم .
به امید سفر های بیشتر و تجربه هایی جدید ...
زهرا بوذری
سفرنامه اردوی شبانه در اردوگاه فدک (اردوی امتیازی دانش آموزان)